نویسنده: قاسم ممتاز یکشنبه، 15 بهمن 1396
ساعت 13:11

داستان بازی پرسونا 5 - (Persona 5) قسمت اول مطلب ویژه

4.86 از 5

داستان بازی پرسونا 5 (Persona 5)

قصه گویی و شخصیت پردازی، عناصر بسیار مهمی هستند که در سری پرسونا پررنگ به آنها پرداخته می‌شود. قصه ای که می بایست کشش و جذابیت ساعت‌ها گیم پلی را داشته باشد و شخصیت‌هایی که باید بخوبی پرداخته شوند تا از پس روایت این قصه‌ بربیایند. این دو مورد، مهمترین خصوصیاتی هستند که سری پرسونا با آن‌ها تعریف می شود. قاعده ای که آخرین شماره (پرسونا 5 | Persona 5) هم از آن مستثنی نیست.

توجه: در این مطلب به موضوعاتی اشاره خواهد شد که با روند پیشبرد بازی ارتباط مستقیم داشته و باعث لو رفتن داستان می شوند. اگر هنوز پرسونا 5 را بازی نکرده اید و علاقه دارید که در آینده به سراغ این بازی بروید، پیشنهاد می‌کنم با احتیاط بیشتری این مطلب را دنبال کنید.

همانطور که گفتیم، قصه هسته ی مرکزی بازی Persona 5 است. برای موشکافی داستان، چه کسی بهتر از جوکر پروتاگونیست و قهرمان بازی پرسونا 5 تا ماجرا را از زبان او بشنویم! پس با ما (بازی‌مگ) باشید تا به همراه جوکر، برگ‌های داستان بازی پرسونا 5 را ورق بزنیم!

مقدمه: قصه از کجا شروع شد

داخل قطار نشسته بودم و همینطور که از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم، به اتفاقاتی که برام افتاده بود تا به اینجا برسم فکر می‌کردم. چطور شد که کارم به اینجا کشید؟

داستان بازی پرسونا 5 - قهرمان داستان که در حال رفتن به شیبویاستهمه چیز از اونجایی شروع شد که آخر شب داشتم به سمت خونه می‌رفتم. تو حال و هوای خودم بودم که صدای داد و فریاد شنیدم. جلوتر رفتم تا سر و گوشی آب بدم و از ماجرا سر دربیارم. زن و مردی رو دیدم که داشتن دعوا می‌کردن.

مرد که معلوم بود چیزی مصرف کرده داشت به زور زن رو وادار می‌کرد تا سوار ماشین بشه. از نوع حرف زدن و پرخاش کردنش معلوم بود که قصد شومی داره و زن هم با التماس و درخواست مقاومت می‌کرد و کمک می‌خواست. اون موقع شب بجز من کسی نبود که کمکش کنه، برای همین جلو رفتم.

مرد همین‌که چشمش به من افتاد به سمتم حمله کرد! اما چون حال درستی نداشت، نتونست تعادلش رو حفظ کنه. پاش لیز خورد و به زمین افتاد و سرش زخمی شد. با وجودی که من هیچ کاری انجام نداده بودم، تهدیدم کرد که بخاطر صدمه‌ای که بهش زدم از من شکایت می‌کنه؟! اول فکر کردم لاف می‌زنه اما مثل اینکه اینطور نبود.

بعدا فهمیدم که اون مرد (ماسایاشی شیدو)، یکی از سیاست مدارهای بانفوذ کشوره که قصد داره در انتخابات آینده برای نخست وزیری کاندید بشه و اتفاقا شانس زیادی برای پیروزی هم داره و به همین دلیل اداره‌ی پلیس هم به خواست اون عمل می‌کنه. برای جرم نداشته به دادگاه رفتم. شیدو اون خانم رو هم وادار کرده بود که بر علیه من شهادت بده! اینطور شد که در دادگاه محکوم و از مدرسه ای که می‌رفتم اخراج شدم! هیچ مدرسه ای دوست نداشت که به قول خودشون آدم دردسر سازی مثل من رو ثبت نام کنه برای همین مجبور شدم به تنها مدرسه ای که با ثبت نامم موافقت کرد، آکادمی شوجین برم.

آکادمی شوجین در منطقه ی شیبویا قرار داشت و چون از توکیو دور بود، باید برای مدت یک سال در همون حوالی جایی برای موندن پیدا می‌کردم. سوجیرو ساکورا، یکی از آشناهای والدینم، موافقت کرد با دریافت مبلغی، به من جا و غذا بده و به قول خودش مواظب باشه تا دست از پا خطا نکنم. و اینطوری بود که راهی شیبویا شدم.

به شیبویا که رسیدم، متوجه شدم نرم افزار عجیب و غریبی روی گوشی تلفن همراهم نصب شده. چون خودم اون رو نصب نکرده بودم، بی توجه پاکش کردم و به همراه سوجیرو که برای بردن من به ایستگاه آمده بود به سمت کافه لبلانیک که قرار بود اونجا اقامت کنم راه افتادیم. کافه، داخل یکی از محلات قدیمی‌ منطقه بود و از بازار و مرکز فروش و ایستگاه مترو فاصله‌ی زیادی نداشت. جای دنج و کم رفت و آمدی بود و برای من که می‌خواستم یک سال بی‌دردسر رو سپری کنم جای راحتی بنظر می‌رسید. وارد کافه شدم؛ سوجیرو که در بین راه نشون داده بود آدم سختگیریه، شروع به موعظه کرد و بعد از اینکه برام خط و نشون کشید، اتاقم رو که زیر شیروانی کافه بود و معلوم بود بیشتر از 1 سال تمیز نشده بهم نشون داد. دست بکار شدم تا بین اون همه بهم ریختگی برای خودم جای خواب درست کنم. فردا باید به مدرسه ی جدیدم می‌رفتم و اصلا دلم نمی‌خواست همون روز اول بهانه دستشون بدم. دراز کشیده بودم که از گوشی تلفنم صدایی شنیدم. بازم همون نرم افزار بود! عجیب بود که هنوز اونجاست. بقدری خسته بودم که بهش فکر نکردم و همین که چشمام رو بستم خوابم برد.

اتاق بنفش (Velvet Room)

Persona 5 Story Velvet Room

نمی دونم چند ساعت خوابیده بودم. وقتی بیدار شدم خودم رو غل و زنجیر شده داخل زندان پیدا کردم! زندان به یک اتاق بنفش راه داشت که البته درب ورودی با میله های آهنی بسته شده بود و یک نفر هم با بینی دراز پشت یک میز، وسط اتاق نشسته بود.

جلوتر که رفتم، مرد دماغ درازِ پشت میز، خودش رو ایگور معرفی کرد. ایگور به من گفت که اتاق بنفش جایی بین رویا و واقعیته و افرادی که به اتاق بنفش وارد می‌شن در واقعیت هنوز خوابیدن و دارن رویا می‌بینن! گفت که اتاق بنفش فقط توسط افرادی قابل دیدن و دسترسیه که قبلا قرارداد رو امضا کرده باشن! کدوم قرار داد؟! همینطور گفت که سرنوشت من از حالا مشخص شده و پایانی که در انتظارمه تباهیه! ایگور که من رو زندانی تقدیر صدا می‌زد بهم گفت که هنوز هم می‌تونم تقدیرم رو عوض کنم و برای تغییر باید به یک انسان آزاده تبدیل بشم و ازم پرسید که آیا حاضرم بر علیه فسادی که داره همه‌ چیز رو آلوده می‌کنه مبارزه کنم؟ بعد از اینکه موافقتم رو اعلام کردم، ایگور با رضایتی که از چهرش مشخص بود گفت که از همین حالا می‌تونه مقاومتم رو در برابر تقدیرم احساس کنه.

بعد از اون کارولین و جاستین وارد اتاق شدن. دوقلوهایی که یکیشون اخلاق تندی داشت و بد بین بود و اعتقاد داشت که مبارزه کردن و وقت گذاشتن برای من بی فایده است. اما دومی (جاستین) مهربان‌تر بود و بهش گفت که وظیفه‌ی اون‌ها بعنوان نگهبان‌، کمک به من برای رسیدن به هدفیه که به قول ایگور برای اون انتخاب شدم؛ مبارزه بر علیه فساد. صحبت که به اینجا رسید، ایگور به من گفت که وقتشه به دنیای خودم برگردم و باقی گفتگومون رو زمان دیگه ای انجام بدیم. از اتاق خارج شدم و خودم رو روی تخت خوابی که داخل اتاق زیر شیروونی کافه‌ی سوجیرو درست کرده بودم پیدا کردم. نمی‌دونستم چیزهایی که دیدم رو باور کنم یا همشون خواب و خیالای بیخودی ناشی از خستگی بودن. هر چیزی که بود دیگه وقت نداشتم بهشون فکر کنم چون باید برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدم.

فصل اول: کاموشیدو، منحرفِ دیوانه!

در بین راه مدرسه، بارون شدت گرفت و مجبور شدم زیر سایه بان یکی از مغازه ها پناه بگیرم. همونجا بود که آن (Ann) رو برای اولین بار ملاقات کردم . «آن» دختری هم سن و سال خودم بود که اتفاقا با هم همکلاس بودیم. بدون اینکه صحبت کنیم منتظر کم شدن شدت بارون زیر سرپناه ایستاده بودیم که اتوموبیلی جلوی پامون توقف کرد و کاموشیدو، مربی والیبال مدرسه، شیشه رو پایین کشید و با لبخندی ساختگی از «آن» دعوت Persona 5 Story Kamoshida Ann sکرد تا سوار اتوموبیل بشه و با هم به مدرسه برن. البته که به من هم برای ملحق شدن به جمعشون تعارف کرد اما معلوم بود منظورش اینه که نمی‌خوام سوار ماشین بشی!

نگاهم دنبال ماشین بود که ریوجی، یکی دیگه از شاگردهای مدرسه خودش رو به سرپناهی که زیر اون ایستاده بودم رسوند. ریوجی که بنظر موجود دردسر سازی می‌رسید، بعد از اینکه به کاموشیدو و اینکه آدم منحرف و بدرد نخوریه بد و بیراه گفت، خودش رو معرفی کرد و چون مسیرهامون یکی بود پیشنهاد داد که همراه هم به سمت مدرسه بریم غافل از اینکه اتفاقی افتاده بود.

چیزایی که ریوجی در مورد کاموشیدو گفته بود، کلمات کلیدی بودن که نرم افزار عجیب و غریبی که روی گوشیم نصب شده بود رو به کار انداخته و باعث شده بودن تا مدرسه به قصر کاموشیدو تبدیل بشه!

اون موقع همینقدر متوجه شدم که نرم افزار می‌تونه خود واقعی آدم‌ها رو نشون بده و اونهایی که قصر دارن، آدم‌های بدردنخوری هستن که خودشون رو برتر از دیگران می‌دونن. البته خود واقعی اون افراد از وجود قصرشون در دنیای موازی (متاورس)، که نرم افزار راه رفتن به اون رو باز می کنه اطلاعی نداره. این دنیای مجازی (متاورس) رو می‌شه تقریبا نمودی از تمایلاتی دونست که بعد منفی شخصیتی این آدم ها از اون سرچشمه گرفته و هر چقدر، شخصیت بد و منفورتری داشته باشن، قصرشون در متاورس بزرگتر و پر زرق و برق‌تره.

قصر کاموشیدو آکادمی شوجین بود! جایی که قلمرو پادشاهیش می‌دونست و بر اون فرمانروایی می‌کرد. بعد از ورود به قصر، نگهبان‌های کاموشیدو ما رو دستگیر کردن و به زندان افتادیم تا اینکه خود کاموشیدو با ظاهری که کاملا نمودی از ذهن منحرفش بود، بسراغمون آمد و بدون هیچ دادگاه و دادرسی به افرادش دستور داد تا ما ( من و ریوجی ) رو از بین ببرن.

وقتی نگهبان‌ها بسراغ ریوجی رفتن، به یکباره صدایی داخل ذهنم شروع به حرف زدن کرد. اینکه تا کی می‌خوام خود واقعیم رو مخفی کنم؟ اینکه اگر باور دارم کاری که برای دفاع از اون زن انجام دادم درست بوده، آیا باز هم در موقعیت مشابهی این‌کار رو انجام می‌دم؟ معلوم بود که باز هم این‌کار رو می‌کنم! فریاد زدم که بله این‌کار رو به هر تعدادی که نیاز باشه دوباره انجام می‌دم.

Persona 5 Arsene Awakenningتصمیم خودم رو گرفتم و این تصمیم باعث شد تا پرسونای من آرسن (Arsene) که تا قبل از این اتفاقات اصلا نمی‌دونستم وجود داره بیدار بشه و قدرت فوق العاده‌ای رو در اختیارم بگذاره. قدرتی که با کمک اون تونستم ریوجی رو از دست نگهبان ها نجات بدم و موقتا کاموشیدو رو داخل همون سلولی که زندانی بودیم حبس کنم. بدنبال راه فرار از این قصر و سیاه‌چالش بودیم که به موجود عجیبی به اسم مورگانا که اون هم در یکی از سلول‌ها زندانی بود برخورد کردیم. مورگانا که یک‌جور گربه‌ی سخن‌گو بود، قول داد که در صورت آزاد کردنش به ما کمک می‌کنه تا از این مخمصه فرار کنیم و چون مدت زیادی در این دنیای عجیب و غریب زندگی کرده می‌تونه بدرمون بخوره و کمکمون کنه. طبیعتا وقت زیادی برای فکر کردن نداشتیم و هر لحظه ممکن بود نگهبان‌ها سر برسن برای همین مورگانا رو آزاد کردیم تا راهنمامون باشه.

بعد از فرار از قصر کاموشیدو و برگشتن به دنیای واقعی، داخل مدرسه بسراغ کاموشیدو رفتیم (بماند که بخاطر دیر رسیدن به مدرسه توبیخ شدیم) غافل از اینکه کاموشیدوی واقعی از جریاناتی که در قصرش اتفاق می‌افته بی اطلاعه!

چون چیزایی که گفتیم چندان برای کاموشیدو خوشایند نبود و از طرفی موجود منحرف و بدردنخوری بود و دلش نمی خواست به شخصیتی که از خودش داخل مدرسه ساخته خدشه‌ای وارد بشه، یکی از همکاسی‌هام به اسم یوکی میشیما که اتفاقا از اعضای تیم والیبال هم بود رو وادار کرد تا در مورد من بعنوان دانش‌آموزی سرکش و دردسر ساز داخل مدرسه شایعه پراکنی کنه و اتفاقی که باعث آمدن من به این مدرسه شده بود رو با اغراق بین بچه ها پخش کنه تا هم من رو به آدمی منزوی تبدیل کنه و هم در صورت نیاز بتونه از این نقطه ضعفم به نفع خودش با حمایت مدرسه استفاده کنه.

روز بعد با ریوجی تصمیم گرفتیم که دوباره به قصر کاموشیدو برگردیم. برای همین با همراهی مورگانا به سیاه‌چاله‌های قصر کاموشیدو که همون مدرسه‌ی خودمون در دنیای موازی یا متاورس (Metaverse) بود رفتیم. اونجا شاگردهای مدرسه رو دیدیم که کاموشیدو اون‌ها رو مورد آزار و اذیت جسمی و روحی قرار می‌داد. بماند که قصر کاموشیدو شبیه به جایی بود که کاملا انحراف جنسی فرمانرواش رو فریاد می‌زد، اعضای تیم والیبال مدرسه رو هم دیدیم که تمرینات سخت و وحشیانه و تنبیه‌های وحشتناکی رو هم تحمل می کردن. همین موضوع باعث شد تا با ریوجی تصمیم بگیریم که چهره‌ی واقعی کاموشیدو رو به همه نشون بدیم و نقاب از این مربی ظاهرا محبوب مدرسه برداریم.

اولین کاری که برای این هدف می‌تونستیم انجام بدیم صحبت کردن با «آن» بود. شایعاتی بین بچه ها رد و بدل می‌شد که «آن» با کاموشیدو رابطه داره. ریوجی «آن» رو از قدیم می‌شناخت و به همین خاطر این شایعات رو مزخرف می‌دونست و با اطمینان می‌گفت که احتمالا این پچ‌پچ و زمزمه‌ها هم ارتباطی به کاموشیدو داره. برای همین بسراغ «آن» رفتیم. «آن» گفت که از طرف کاموشیدو برای رابطه داشتن با اون تحت فشاره و جو بدی که داخل مدرسه در موردش شکل گرفته هم ممکنه به خواست خود کاموشیدو برای فشار بیشتر به اون بوجود آمده باشه تا مجبور بشه به درخواست‌های مربی تن بده. مربی منحرفی که برای رسیدن به هدفش از هر اهرم قدرتی استفاده می‌کنه.

با وجودی که داخل سیاه چال قصر کاموشیدو تعداد زیادی از اعضای تیم والیبال رو دیدیم که در واقعیت هم صدمه دیده بودن، اما بخاطر نفوذی که کاموشیدو روی هیات مدیره‌ی مدرسه و شخص مدیر داشت و می‌تونست برای اعضای تیم و این دانش‌آموزها دردسر ساز بشه، هیچکدوم به فشاری که تحمل می‌کردن و صدمه‌هایی که از کاموشیدو دیده بودن اعتراف نکردن و چون شکایتی وجود نداشت، نمی‌تونستیم بر علیه کاموشیدو اقدامی انجام بدیم تا اینکه مورگانا پیشنهادی رو مطرح کرد.

مورگانا گفت که اگر بتونیم گنج کاموشیدا رو که داخل قصرش از اون نگهداری می‌کنه بدزدیم، مربی متحول می‌شه (قلبش تغییر می‌کنه – Change of Heart رُخ می‌ده) و اون موقع خودش به تمام کارهای زشتی که انجام داده اعتراف می‌کنه! البته مورگانا این موضوع رو هم گفت که اگر کاموشیدوی متاورس (دنیای مجازی) کشته بشه، کاموشیدوی حقیقی هم به فروغ مغزی (منتال شات دان – Mental Shut Down، حالتیه که فرد یکباره کنترل رفتارش رو از دست می ده و ناخودآگاه، دست به کارهای وحشتناکی می‌زنه. در این حالت غالبا فرد مبتلا هرگز به حالت عادی بر نمی‌گرده و در اغلب موارد کمی بعد می‌میره) دچار می‌شه! یعنی به موجودی که زندگی گیاهی داره تبدیل می‌شه و حتی ممکنه در دنیای واقعی بمیره. پس باید حواسمون رو جمع کنیم که کاموشیدو در متاورس کشته نشه.

لازم بود در مورد پیشنهاد مورگانا بیشتر فکر کنیم تا اینکه اتفاق ناگواری برای یکی از بچه های مدرسه افتاد.

بعد از مقاومت آن در برابر درخواست زشت و نامربوط کاموشیدو، اون هم بسراغ دوست صمیمیش، یکی از اعضای تیم والیبال و اهرم فشاری که ازش در برابر  «آن» استفاده می‌کرد، شیهو (Shiho) رفت. شیهو که نمی‌تونست بلایی که کاموشیدو به سرش آورده بود رو تحمل کنه، خودش رو از پشت‌بام مدرسه به پایین انداخت!

 بعد از این اتفاق، من و ریوجی بسراغ کاموشیدو رفتیم تا مجبورش کنیم دست از کارهایی که انجام می‌ده برداره و به کاری که با شیهو کرده اعتراف کنه. اما مردک نه تنها احساس گناه نمی‌کرد، بلکه ما رو هم تهدید کرد که بخاطر تهمتی که بهش زدیم ازمون شکایت می‌کنه و در حال آماده کردن پرونده ای بر علیه ماست تا با استفاده از اون در جلسه‌ی بعدی هیات مدیره، حکم اخراجمون از مدرسه رو بگیره! کار که به اینجا رسید، تنها راه حلمون رو، پیشنهاد مورگانا دیدیم. یعنی دزدیدن گنج کاموشیدو از قصر لعنتیش تا خودش به کارهایی که کرده اعتراف کنه و پرونده‌ای که برای بیرون انداختن ما از مدرسه درست کرده از بین بره. «آن» هم برای گرفتن انتقام دوستش از کاموشیدو به تیم سه نفره‌ی ما ملحق شد تا بسراغ گنج کاموشیدو بریم.

بعد از اینکه با نگهبان‌ها و سربازای قصر کاموشیدو درگیر شدیم و خودمون رو به اتاق گنج رسوندیم، متوجه شدیم که گنج هنوز شکل مادی نداره و برای اینکه بتونیم اون رو بدزدیم، باید کاری کنیم که کاموشیدو گنج و موقعیتش رو در خطر ببینه. برای همین ریوجی کارتی رو که بهش (کارت هشدار – Calling Card) می‌گیم تهیه کرد و اون رو به تابلوی اعلانات مدرسه وصل کرد و روی اون به اسم (Phantom Thieves of Heart) خطاب به کاموشیدو نوشت که اگر دست از کارهایی که انجام می‌ده بر نداره و خودش به خطاهایی که انجام داده اعتراف نکنه، ما یعنی گروه دزدان قلب سایه‌ها، گنجش رو خواهیم دزدید.

Persona 5 Story Kamoshida Calling CardKamoshida Calling Card

وقتی کاموشیدو این کارت رو دید، احساس خطر کرد و همونطور که مورگانا گفته بود، گنجش شکل فیزیکی پیدا کرد و حالا وقتش رسیده بود تا وارد عمل بشیم و اون رو بدزدیم. گنج رو که دزدیدیم (بماند که مبارزه‌ی مفصل و جانانه‌ای با کاموشیدو در متاورس کردیم) کاموشیدو در دنیای واقعی متحول شد و جلوی تمام شاگردان مدرسه و هیات مدیره به تمام کارهای زشتی که انجام داده بود اعتراف کرد و از مدرسه رفت.

اعتراف کاموشیدو باعث شد تا پرونده‌ای که برای بیرون انداختن ما از مدرسه درست کرده بود و شایعاتی که در مورد من و «آن» داخل مدرسه پخش شده بود هم از بین بره. این موفقیت بقدری لذت بخش بود که تصمیم گرفتیم با فروختن گنجی که از قصر کاموشیدو برداشته بودیم (مدال طلای المپیکش) برای خودمون جشن بگیریم. برای همین به رستوران پر زرق و برق و گرون قیمتی رفتیم تا حسابی خوش بگذرونیم. اونجا به فردی برخورد کردیم که بنظر آدم مهمی میامد. رفتار تحقیر آمیز این آدم و نگاه از بالا به پایینی که نسبت به ما داشت از یک طرف و صداش که باعث شد بیاد آدمی بیفتم که باعث دادگاهی شدنم شده بود، عاملی شد تا تصمیم بگیریم کارمون رو برای نجات افراد جامعه از انسان‌های فاسدی که تفکراتی مشابه کاموشیدو دارن ادامه بدیم تا از افرادی که ممکنه مثل ما قربانی میشن حمایت کنیم. اینطوری شد که گروه فانتوم تیوز (Phantom Thieves ) رو راه انداخیتم.

فصل دوم : مادارامه، متقلّب بی استعداد

Persona 5 Story Madarameاعتراف کاموشیدو جلوی تمام دانش آموزان و اولیای مدرسه و ماجرای کارت هشدار که قبل از این اتفاق به تابلوی اعلانات مدرسه وصل شده بود، فانتوم تیوز (Phantom Thieves) رو به سر زبان‌ها انداخت. شایعاتی در رابطه با ماهیت گروه ما و اینکه اصلا چنین گروهی با توانایی تغییر قلب و منش (متحول کردن) آدم‌ها وجود داره در مدرسه پخش شده بود. حتی بعضی از دانش‌آموزها خودشون رو به عنوان عضوی از گروه ما معرفی می‌کردن! میشیما، دانش‌آموزی که کاموشیدو برای شایعه پراکنی در مورد من ازش سوء‌استفاده کرده بود، تقریبا می‌دونست که من عضو گروه فانتوم هستم و به خاطر دردسری که درست کرده بود، خودش رو مدیون من می‌دونست. از طرفی هم بخاطر اتفاقی که برای کاموشیدو افتاد، هیجان زده بود و می‌خواست به هر نحوی که شده برای گروه ما کاری انجام بده و خودش رو عضوی از ما بدونه. برای همین وبسایتی برای حمایت از گروه فانتوم تیوز راه انداخت تا افرادی که بهشون ظلم شده یا اون‌هایی که از گروه فانتوم درخواستی دارن، از طریق این وبسایت با اون‌ها (ما) در ارتباط باشن.

با این وجود هنوز کسی بطور جدی به ما و کاری که انجام دادیم توجه‌ی نمی‌کرد! برای همین تصمیم گرفتیم هدف بزرگ و مطرح دیگه‌ای رو برای متحول شدن و اقرار به گناهان انتخاب کنیم. در گیرودار پیدا کردن هدف بعدی برای گروه بودیم که به درخواستی داخل وبسایت طرفداری برخورد کردیم.

یکی از شاگردای قدیمی مادارامه (نقاش سرشناس - Madarame) ، اون رو متهم به سوء استفاده از دانش‌جویانش کرده بود و ادعا می‌کرد که مادارامه استعدادی در زمینه‌ی نقاشی نداره و با دزدیدن تابلوهای دانش آموختگانش و جا زدن اون‌ها بعنوان کارهای هنری خودش، اسم و رسمی به هم زده!

موضوع تا این حد جدی بود که یکی از کارآموزهای قبلی مادارامه بخاطر دزدیده شدن اثر هنریش توسط اون، دست به خودکشی زده بود! چون در حال حاضر مادارامه فقط با دانش‌جویی به نام یوسکه کار می‌کرد و کارآموز دیگه‌ای نداشت، این نگرانی وجود داشت که نکنه اتفاق مشابهی برای یوسکه بیفته.

مادارامه همون هدف بزرگی بود که ما بدنبالش بودیم اما مشکلی که وجود داشت این بود که چطور باید به اون نزدیک بشیم؟ این مشکل بطور کاملا اتفاقی حل شد. یک روز که بهمراه «آن» و «ریوجی» از مدرسه برمی‌گشتیم، متوجه شدیم که یک نفر تعقیبمون می‌کنه. برای همین با نقشه‌ای که «آن» کشید، غافلگیرش کردیم و ازش توضیح خواستیم. کسی که داشت تعقیبمون می‌کرد یوسکه، شاگرد مادارامه بود! یوسکه به «آن» پیشنهاد داد تا به عنوان مدل یکی از تابلو‌هاش بهش کمک کنه (نمی‌دونم گفته بودم یا نه، «آن» بخاطر دورگه بودن و البته زیبایی متفاوتی که نسبت به سایر دخترها داشت، بعنوان مدل برای مجلات کار می‌کرد) شانس به ما رو کرده بود.

یوسکه با مادارامه زندگی می‌کرد و این بهترین موقعیت بود تا در رابطه با اتهامی که مطرح شده بود مدرک جمع کنیم. بماند که قبل از پیشنهاد یوسکه در رابطه با مادارامه تحقیق کرده بودیم و حتی به قصرش که شبیه یک موزه بود هم وارد شده بودیم. گناهکار بودن مادارامه برای ما محرز بود اما یوسکه، وفاداری بی چون و چرایی به مادارامه داشت و برای اینکه بتونیم اون رو قانع کنیم و بهش بفهمونیم که استادش ازش سوء‌استفاده می‌کنه و کسی نیست که یوسکه فکر می‌کنه، باید از موقعیتی که با پیشنهاد یوسکه به «آن» بدست آمده بود نهایت استفاده رو می‌کردیم.

روزی که «آن» برای ایفای نقش مدلینگش به استودیوی مادارامه رفت، مورگانا هم همراهش وارد خونه شد. بعد از اینکه «آن» کمی نقش بازی کرد (و باید اعتراف کنم که هیچ استعدادی در این زمینه نداشت اما یوسکه در نهایت حماقت جذب نقش بازی کردنش شد) مورگانا به اتاقی مُهر و موم شده برخورد کرد که معلوم شد دفتر کار سرّی مادارامه است.

Persona 5 Story Ann is Acting For Youske

مورگانا قفل درب اتاق رو باز کرد و به همراه «آن» در حالی که یوسکه دنبالشون می‌رفت تا از ورودشون به اتاق استادش جلوگیری کنه وارد اتاق شدن و بالاخره تابلوهای تقلبی مهمترین اثر مادرامه سایوری (Sayuri)، یعنی همون چیزی که برای قانع کردن یوسکه لازم بود رو پیدا کردن. ناگفته نماند که این درب قفل، داخل متاورس هم سد راه شده بود و باید به هر ترتیبی که بود باز می‌شد تا گروه فانتوم تیوز می تونستن به سمت گنج مادرامه حرکت کنن. «آن» و یوسکه و مورگانا در شوک پیدا کردن تابلوها بودن که مادارامه سر رسید!

مادارامه با دیدن این صحنه و اینکه دستش رو شده، تهدید کرد که اون‌ها رو به جرم ورود غیر قانونی و سرقت تحویل پلیس می‌ده. این شد که «آن» و مورگانا به متاورس فرار کردن و بطور اتفاقی یوسکه رو هم همراه خودشون به متاورس و موزه‌ی مادارامه کشوندن. پرسونای یوسکه که تازه به هویت اصلی استادش و دروغ‌هایی که در این مدت به اون گفته بود پی برده بود، بیدار شد تا یوسکه هم تبدیل به یکی از اعضای فانتوم تیوز بشه. با این وجود یوسکه هنوز نسبت به استادش احساس مسئولیت می‌کرد و از طرفی هنوز هم نمی‌تونست باور کنه که استادش، کسی که از کودکی اون رو بزرگ کرده و مواظبش بوده یک شیاده. علاوه بر این مادارامه تهدید کرده بود که بعد از تمام شدن نمایشگاهش، از ما برای ورود غیر قانونی و سرقت از دفتر کارش به پلیس شکایت می‌کنه و دمار از روزگارمون در میاره. وقت کمی داشتیم و مجبور بودیم سریع وارد عمل بشیم برای همین کارت هشدار رو برای مادارامه فرستادیم و بهش اخطار دادیم که اگر به گناهانش اعتراف نکنه، گنجش رو خواهیم دزدید و باعث تحول قلبش خواهیم شد.

کارتی که فرستادیم کار خودش رو کرد و گنج مادارامه ماهیت فیزیکی پیدا کرد و حالا بهترین فرصت بود تا اون رو بدزدیم. دوباره به موزه رفتیم و بعد از مبارزه‌ی نسبتا سختی که با مادارامه داشتیم، شکستش دادیم و گنج رو برداشتیم. گنج یک تابلوی خیلی ساده و پیش پا افتاده بود! به این ترتیب کاملا معلوم شد که مادارامه استعدادی در زمینه‌ی نقاشی نداشت و تنها در زمینه‌ی پیدا کردن دانش‌جویان مستعد توانمند بود برای همین مجبور بود بی استعدادی خودش رو از جامعه مخفی کنه.

از طرفی هم معلوم شد که تابلوی سایوری، مهمترین اثر منتسب به مادارامه در حقیقت توسط مادر یوسکه نقاشی شده و تصویری از خود اون در حالی که یوسکه رو در آغوش گرفته بوده که مادارامه این قسمت از تابلو رو حذف کرده! همین دلایل کافی بود تا یوسکه چهره‌ی واقعی کسی که به عنوان الگو و استاد انتخاب کرده بود رو ببینه.

بعد از پیروزی در مبارزه، مادارامه درحالی که روی زمین افتاده بود و برای جونش به ما التماس می‌کرد (بی‌خبر از اینکه ما نمی‌خواستیم بهش آسیبی بزنیم) در مورد شخص سومی در دنیای متاورس صحبت کرد! کسی که اون رو با لقب «نقاب سیاه» خطاب می‌کرد و می‌خواست بدونه که اون هم عضوی از گروه فانتوم تیوز هست یا نه و حالا که دستش رو شده آیا اون هم کاری به کارش نداره؟!

Persona 5 Story after winning Madarame Boss Battle

متاسفانه بعد از دزدیدن گنج، موزه‌ی مادرامه شروع به فرو ریختن کرد و برای همین نتونستیم در رابطه با «نقاب سیاه» از اون اطلاعات بیشتری بگیریم و حتی در واقعیت ادعایی که این شیاد کرده بود هم جای اشکال وجود داشت. مادارامه بعد از تحولی که در قلبش ایجاد کردیم، به تمام گناهانی که کرده بود اعتراف کرد و پروندش بسته شد و یوسکه که حالا صاحب تابلوی اصلی سایوری شده بود، اون رو به کافه لبلانیک هدیه داد تا هر موقع که برای خوردن قهوه به اونجا میاد، بتونه تابلو رو تماشا کنه و باقی مردم هم از دیدنش لذت ببرن . اینطوری بود که با عضویت یوسکه، گروه فانتوم تیوز 5 نفره شد.

فصل سوم: کانشیرو، مگس چاق حریص!

Persona 5 Story Junya Kaneshiroدوباره به اتاق بنفش برگشته بودم. ایگور پشت میزش نشسته بود و کارولین و جاستین هم جلوی سلول ایستاده بودن. ایگور از ماجرایی که با مادارامه داشتیم و ماسک سیاه و باقی اتفاقات کاملا باخبر بود. در مورد پیشرفتی که داشتم صحبت کرد و گفت که قطعا در آینده با ماسک سیاه روبرو می‌شم! برای مدیریت پرسوناهایی که داشتم و اینکه چطور می‌تونم بهتر ازشون استفاده کنم و قویتر بشم صحبت کرد و به آینده‌ای که در صورت شکست در مسیری که پیش گرفتم برای من مقرر شده اشاره کرد.

از اتاق بنفش که خارج شدم خودم رو داخل پس کوچه های مرکز شهر شیبویا پیدا کردم. صحبت‌های مردم معلوم بود که ماجرای اعتراف تلویزیونی مادرامه توجه اون‌ها رو به سمت گروه ما جلب کرده. از بین افرادی که نسبت به گروه ما کنجکاو شده بودن، کاراگاه نوجوان گورور آکچی (Goro Akechi) و مشاور دانش آموزی مدرسه ماکوتو نیجیما (Makoto Nijima) نسبت به سایرین جدی‌تر بودن و برای شناسایی گروه ما دست به تحقیقات گسترده‌ای زده بودن.

گورو آکچی، دانش آموزی به سن و سال خودم بود که به عنوان مشاور به پلیس محلی کمک می‌کرد و تونسته بود پرونده‌های مهمی رو حل کنه و اسم و رسمی برای خودش بهم بزنه و از طرفی محبوبیت زیادی بین دانش‌آموزها، بخصوص دبیرستانی‌ها داشت و یکی از چهره‌های محبوب و پرمخاطب تلویزیونی بود. در جریان اردوی آموزشی که مدرسه برای بازدید از یکی از شبکه‌های تلویزیونی ترتیب داده بود، بطور اتفاقی با آکچی آشنا شدم و در رابطه با طرز فکری که نسبت به گروه ما (فانتوم تیوز) داشت و دلیلی که با ما مخالفت می‌کرد، در قالب یکی از طرفدارهای فانتوم تیوز صحبت کردم و تقریبا با هم دوست شدیم.

از طرفی فضای مدرسه پر شده بود از شایعات مختلف در مورد گروه دزدان فانتوم و به همین دلیل مدیر مدرسه به ماکوتو دستور داده بود تا با پرس و جو از دانش آموزها، احتمال عضو بودن فرد یا گروهی از اون‌ها رو در گروه دزدان فانتوم بررسی کنه.

ماکوتو مزاحم سمج‌تری نسبت به آکچی بود! اول اینکه مشاور دانش آموزی مدرسه بود و با اینکه یک سال از ما بزرگتر بود مدام سایش رو پشت سرمون احساس می‌کردیم و دوم اینکه شاگرد ایده‌آلی بود و به توصیه‌نامه‌ی مدرسه برای ثبت‌نام در یکی از کالج‌های معتبر احتیاج داشت و مدیر هم صدور این توصیه نامه رو به پیدا کردن سرنخ مهمی در رابطه با گروه ما منوط کرده بود.

ما که می‌خواستیم موجودیت و تواناییمون رو به دیگران ثابت کنیم. بعد از ماجرای مادارامه تقریبا به هدفمون رسیده بودیم اما مطرح شدن اسم گروه فانتوم تیوز مشکلاتی رو هم به همراه داشت. یکی از مشکلات این بود که حساسیت بروی گروه‌های دانش‌آموزی و تجمعات چند نفره زیاد شده بود و به همین خاطر مثل قبل نمی‌تونستیم جلساتمون رو آزادانه و بدون جلب توجه برگذار کنیم. از طرفی هم ماکوتو بطور مداوم دانش‌آموزها رو زیر نظر گرفته بود و بخاطر هوش بالایی که داشت و شم پلیسی که از پدرش به ارث برده بود، خیلی زود به من و دوستانم مشکوک شد تا اینکه بخاطر اشتباه ریوجی مچمون رو گرفت و فهمید که ما اعضای گروه دزدان فانتوم هستیم!

رو شدن دستمون برای ماکوتو چیزی بود که اصلا برای اون برنامه‌ریزی نکرده بودیم. اگر در مورد ما به مدیر مدرسه یا حتی پلیس حرفی می‌زد، نابود می‌شدیم! کمترین اتفاقی که ممکن بود بیفته اخراج از مدرسه بود. البته برای من که سابقه دار بودم، قطعا برخورد بدتری نسبت به بقیه انتظارم رو می‌کشید. شاید حبس و زندان. اما ماکوتو بجای اینکه فوراً ما رو به مدیر لو بده، ازمون خواست تا برای اینکه بهش ثابت بشه طرفدار عدالت هستیم، براش کاری انجام بدیم و گفت که اگر بتونیم از عهده‌ی چیزی که ازمون می‌خواد بر بیایم، راز ما رو پیش خودش حفظ می‌کنه.

ماکوتو بعنوان هدف بعدی گروه فانتوم مردی رو معرفی کرد که با یاکوزا (مافیای ژاپنی) در ارتباط بود و با سوء استفاده از دانش‌آموزان مدرسه‌ی شوجین، قاچاق مواد مخدر انجام می‌داد و تعداد زیادی از بچه‌های مدرسه رو آلوده کرده بود. درخواست ماکوتو این بود که جلوی سردسته‌ی مافیا رو بگیریم و بچه‌ها و شهر رو نجات بدیم.

تحقیقات گسترده‌ای رو برای رسیدن به سردسته‌ی قاچاقچی‌ها انجام دادیم تا اینکه بالاخره تونستیم هویت این مرد رو که جونیا کانشیرو (Junya Kaneshiro) نام داشت پیدا کنیم و وارد قصرش بشیم. اما محل اختفای کانشیرو مشخص نبود و بدون پیدا کردن مخفیگاهش نمی‌تونستیم برای برداشتن گنجش اقدام کنیم. بدنبال راه حلی برای این مشکل بودیم که برخلاف انتظارمون، شاگرد ایده‌آل مدرسه، ماکوتو با نقشه‌ای خطرناک که خیلی از اون بعید بود، خودش و ما رو به کانشیرو رسوند.

 پیدا کردن مخفیگاه کانشیرو مشکل گروه رو حل کرد اما اتفاقی غیر منتظره افتاد. در جریان نقشه‌ی ماکوتو، کانشیرو از ما با مواد مخدر و نوشیدنی‌های غیر مجاز عکس‌هایی گرفت و تهدیدمون کرد که اگر تا 2 هفته پولی که می‌خواست رو بهش ندیم، اون تصاویر رو در فضای مجازی پخش می‌کنه! حالا دیگه فقط موضوع انجام ماموریت ماکوتو نبود. خطر بزرگی همه‌ی ما رو تهدید می‌کرد. اگر اون عکس‌ها پخش می‌شد افتضاحی بالا میاورد که تاثیرش از لو رفتن گروه کم‌تر نبود. فقط اینبار ماکوتو هم درگیر ماجرا شده بود و چون خواهرش دادستان دادگستری بود، این اتفاق علاوه بر طبعاتی که برای خودش داشت، تاثیر بدی روی پیشرفت شغلی و موقعیت خواهرش می‌گذاشت. ماکوتو با خواهرش زندگی می‌کرد و سرپرستی اون بر عهده‌ی خواهرش بود، برای همین اصلا نمی‌خواست چنین اتفاقی بیفته!

تنها راهی که برای مقابله با کانشیرو وجود داشت این بود که زودتر از مهلتی که برای پرداخت حق‌السکوت برای ما تعیین کرده، گنجش رو برداریم و با تحولی که در قلبش ایجاد می‌شه مجبورش کنیم به گاناهان و کارهای نادرستی که کرده اعتراف و خودش رو تحویل پلیس بده و دست از اخاذی از ما برداره. برای همین وارد متاورس شدیم و اینبار ماکوتو رو هم با خودمون بردیم. کسی فکرش رو نمی‌کرد که ماکوتو هم مثل ما قدرت نهفته‌ای داشته باشه تا اینکه وارد متاورس شدیم. در اولین برخوردی که با کانشیرو داشتیم، پرسونای ماکوتو بیدار شد و عملاً به یکی از اعضای گروه فانتوم تیوز تبدیل شد.

Persona 5 Story Makoto Persona Awakenning

بعد از شکست کانشیرو، در لحظات آخری که تا خراب شدن قصر باقی مونده بود، در مورد گروه دیگه ای صحبت کرد که اون‌ها هم به متاورس و قصرها دسترسی داشتن و بی توجه به تغییراتی که در متاورس انجام میدن و نتیجه‌ای که این تغییرات بر دنیای حقیقی می‌گذاره برای هدف شخصیشون در این دنیای مجازی کارهایی انجام میدن.

کانشیرو چیز بیشتری در مورد این گروه سوم نمی‌‌دونست با این وجود چیزهایی که گفت با حرف‌هایی که مادرامه در رابطه با ماسک سیاه زده بود همخوانی داشت و به این معنی بود که بجز ما گروه دیگه ای هم به متاورس دسترسی دارن و با استفاده از قدرتی که در اختیار دارن در حال خرابکاری هستن. باید برای شناسایی این گروه فکری‌ می‌کردیم اما در حال حاضر اولویتمون چیز دیگه‌ای بود. گنج کانشیرو رو برداشتیم و همونطور که فکر می‌کردیم متحول شد و به خلاف‌هایی که انجام داده بود اعتراف و عکس‌هایی که برای اخاذی از ما گرفته بود رو پاک کرد تا پرونده‌ی پروژه‌ی بعدی گروه فانتوم هم با موفقیت و بدون لو رفتن هویت اعضای گروه بسته بشه.

ادامه دارد...

  • Registered
    آفلاین
    عضویت: ارديبهشت 1391
    نظرها: 174
    تشکر: 65
    تشکرشده: 144
    پروفایل psn: xxIIFLOVVxx
    رتبه لیدربرد psn: 18
    کنسول‌های بازی:

    واقعاً داستان بازی فوق العاده ست. شخصیت پردازی و توجه به جزئیات مختلف تو بازی موج می زنه. :ey:
    عنوانی که واسه کاراکترها گذاشتی فوق العاده ست ممتاز جان :7su منتظر قسمت بعدیم‌:vic:

    ‏SirGhas از این نوشته تشکر کرده است.
  • Super Admin
    آفلاین
    عضویت: ارديبهشت 1391
    نظرها: 2207
    تشکر: 1015
    تشکرشده: 1219
    پروفایل psn: Sir-Ghas
    رتبه لیدربرد psn: 112
    کنسول‌های بازی:
    در پاسخ به: IIFlovv
    واقعاً داستان بازی فوق العاده ست. شخصیت پردازی و توجه به جزئیات مختلف تو بازی موج می زنه. :ey: عنوانی که واسه کاراکترها گذاشتی فوق العاده ست ممتاز جان :7su منتظر قسمت بعدیم‌:vic:

    سلام برادر :blink:
    شما بالاخره بازی رو تمام کردی یا نه :tear:
    به زودی قسمت بعدیش هم میره روی سایت :vic:

    ‏مهمان و ‏مهمان از این نوشته تشکر کرده‌اند.
لطفا برای ثبت نظر خود وارد شوید و یا ثبت نام کنید.