داستان بازی The Witcher: قسمت اول
سلام بر کاربران محترم بازیمگ. ما در یک سلسله مقالات تصمیم گرفتیم تا داستان کامل سری ویچر را در اختیار شما مخاطبان گرامی قرار دهیم. همانطور که مطلع هستید، در مقاله بیوگرافی گرالت، به سرگذشت گرالت تا قبل از وقایع نسخه اول پرداختیم. حال نوبت آن است که ادامهی داستان را که شامل حوادث داستان بازی The Witcher است، برای شما شرح دهیم. امیدواریم که از این مقاله لذت ببرید!
مقدمه
شب بود و در جنگل باران میآمد. مردی در میان درختان، سراسیمه میدوید. او لباس بر تن نداشت و سردش بود. صدای رعد و برق، مانند غرشی مهیب، در سراسر جنگل میپیچید. اما در ذهن آن مرد، یک صدای دیگر زمزمه میشد. صدای زنی که مدام میگفت: «گرالت، گرالت...»
(این صدا، دقیقا مشابه صدای ینیفر در قسمت سوم ویچر است)
گرالت پس از آنکه موفق شده بود از چنگال گروه وایلد هانت فرار کند، حافظه خود را از دست میدهد و سرگردان در جنگلهای اطراف کایر مورهن، پرسه میزد. خسته، زخمی و درمانده بود و نمیدانست به کجا برود. او همینطور دور جنگل میدوید و فرار میکرد. فراری که نه مقصدی داشت و نه انتهایی... بالاخره پس از مدتی دویدن، گرالت با از دست دادن هوشیاریاش بر زمین میافتد. او در حین اینکه بیهوش میشد، تصویر چند مرد را بالای سر خود دید.
خوشبختانه، اقبال با گرالت همراه بود و در آنهنگام دوستانش، یعنی وزمیر و لمبرت و اِسکل از کایرمورهن بیرون آمده و مشغول شکار بودند. آنها ناگهان مردی را بیهوش و زمینگیر را در جنگل پیدا میکنند. از آنجایی که کایرمورهن و محیط اطراف آن، جای هرکسی نبود، آنها برای شناسایی فرد، نزدیکتر میروند و بعد از مدتی متوجه میشوند که فرد ناهشیار، همان گرالت خودشان است. بنابراین دست به کار میشوند و او را برروی یک گاری قرار میدهند و به طرف کایرمورهن میبرند.
در کایرمورهنی که مانند یک قلعهی مخروبهی متروکه بود، تریس از گرالت مراقبت میکند و به مداوای زخمهای او میپردازد. تریس نه تنها از روی خصلت خیرخواهانه و انساندوستیاش این کار را میکرد، بلکه به خاطر عشق و علاقهای که به گرالت داشت، از او مراقبت مینمود. به هرحال پس از آنکه زخمهای گرالت بعد از دو روز التیام یافت، او به هوش میآید. در اینجاست که دوستانش متوجه میشوند که گرالت حافظهاش را از دست داده و چیزی را به یاد نمیآورد. با این وجود، آنها دوباره به گرالت آموزش میدهند و با او تمرین شمشیرزنی میکنند تا آنچه را که برای بقا لازم دارد، فرا گرفته باشد.
البته گرالت همه چیز را فراموش نکرده بود. او هنوز هم استعداد شمشیرزنیاش را همراه خود داشت. حتی بعضی از احساساتش که ماندگار بودند، هنوز در قلب او جا داشتند. مثلا هنگامی که گرالت با تریس صحبت میکرد، به او گفت: «با وجود آنکه چیزی را به یاد نمیآورم اما احساس میکنم که میان من و تو یک پیوند وجود دارد و این را با قلبم احساس میکنم.»
شوربختانه اتفاقات بد تمامی نداشتند و در همین ایام ریکاوری گرالت، ناگهان گروهی از راهزنان به کایرمورهن حمله میکنند. البته این دزدان، سارقان معمولی نبودند و با خود هیولا و چند جادوگر آورده بودند که یکی از این جادوگران فرد خبیثی به نام ساوولا بود. سارقان به سادگی توانستد دروازههای قلعه را یکی پس از دیگری نابود کنند و به حیاط اصلی برسند. ویچرها هم که شگفتزده و غافلگیر شده بودند، بیکار ننشستند و با تمام توان خود به دفاع پرداختند.
در میان کشمکش دزدان و ویچران (!)، یک جادوگر و یک پروفسور به طرف آزمایشگاه کایرمورهن حرکت میکنند. ویچرها هم تصمیم میگیرند تا دو دسته شوند؛ در حالی که وزمیر و لمبرت و اسکل در حال نابودی هیولا و سارقان بودند، گرالت و تریس و یک ویچر جوان به نام لئو، به آزمایشگاه میروند تا بفهمند دزدها چه چیزی از آنجا میخواهند.
پس از یک سلسله مبارزات سخت، نفس گیر، خونین، دشمآلود و وحشیانه، تریس توسط ساوولا زخمی می شود. او از گرالت و لئو که نگران جانش بودند، میخواهد تا رهایش کنند و تا دیر نشده به سراغ سارقان بروند. پس از این جمله بود که تریس بیهوش میشود. گرالت و لئو هم که وقتی برای تلف کردن نداشتند، به سرعت خود را به آزمایشگاه میرسانند.
در آزمایشگاه آنها متوجه میشوند که پروفسور و ساحره در حال دزدی معجونهای میوتیجنز هستند. ویچرها این معجونها را در آزمایش گیاهان به کار میگرفتند تا از یک انسان معمولی، یک ویچر جدید بسازند و این معجون بود که باعث ارتقای ژنتیکی آدمها و تبدیل آنها به ویچر میشد.
پس، از آنجایی که این معجونها ارزش والایی داشتند، گرالت و لئو تلاش میکنند که جلوی سارقان را بگیرند. ولی همینجا بود که جادوگر سارق، یک تلپورت خوشگل درست میکند و از مهلکه میگریزد. او ادامه ماجرا را به پروفسور همراهش سپرد. در اینجا پروفسور یک تیرکمان خفن از جیبش در میآورد و به طرف گرالت نشانه میرود. لئو که فرصت را مناسب دید، به طرف پروفسور حملهور شد ولی متاسفانه موفق نمیشود و پروفسور تیر را به طرف او شلیک میکند و بعد در حین نابودی تلپورت، از طریق آن فرار میکند. گرالت هم که مثل ماست ایستاده بود، ناگهان به خود میآید و میفهمد که لئو کشته شده.
سوالی که ممکن است برایتان پیش بیاید این است که لئو دقیقا چه کسی بود؟ ما از قول وزمیر میشنویم که لئو یک یتیم به جامانده از جنگهای نیلفگارد بود که توسط وزمیر به سرپرستی گرفته شد و وزمیر او را به کایرمورهن میآورد و لمبرت را معلم خصوصی لئو میکند تا شخصا به او آموزش میدهد و از او یک ویچر شجاع بسازد. این موضوع باعث شده بود تا میان لمبرت و لئو یک رابطه احساسی و صمیمی برقرار گردد. لئو در کایرمورهن ماندگار میشود و علاوه بر لمبرت، با همهی ویچرها روابط حسنه داشت.
این پیوند نزدیک لئو با لمبرت و سایر ویچرها موجب میگردد تا مرگ لئو برای همه دردناک باشد و ویچرها نه تنها به خاطر معجونهای دزدیده شده، بلکه برای انتقام هم که شده، رد سارقان را بگیرند و تکتک آنها را نابود کنند.
به هر حال بعد از ماجرای دزدی و کشته شدن لئو، وزمیر و گرالت به صحبت میپردازند. وزمیر به یک زیورآلاتی اشاره میکند که تمام دزدان و جادوگر آنها یعنی سالامندرا به همراه داشتند. او احتمال داد که این زیور، نشانهی یک گروه خاصی است و باید با استفاده از آن، رد سارقان را دنبال کنند و از آنها انتقام بگیرند. اما یک مساله مهمتر وجود داشت و آن این بود که ابتدا باید به وضعیت تریس زخمی و درمانده رسیدگی میکردند تا وی دوباره هوشیار و شنگول شود.
برای درمان تریس هم به یک معجون شفادهنده و معجزهگر نیاز بود تا زخمهایش را مداوا کند. گرالت هم که خاطرخواه تریس بود و میخواست که لطف او را جبران کند، مواد لازم را برای تهیه این دارو فراهم میکند و بعد به سراغ تریس میرود. خوشبختانه تریس مداوا میشود و به طور ویژه از گرالت تشکر میکند. این دو مدتی را با یکدیگر میگذرانند. سپس حاضر میشوند و به سراغ وزمیر میروند تا مراسم عزاداری را برای لئو برگزار کنند.
در حین اجرای مراسم غمگین و دلسوزانهی عزاداری لئو، ویچرها جسد او را میسوزانند و سپس جلوی جسد در حال سوختن میایستند و به او زل میزنند و به خاطرات خوشی که با لئو داشتند فکر میکردند. در همین بین وزمیر لب به سخن گشود و نقشه راهی برای پیدا کردن سارقان تعیین کرد. او گفت که برای آنکه توجه کسی را جلب نکنند، باید هرکدام به صورت جداگانه به دنبال راهزنان بروند و این باعث میشود تا بتوانند هم سرزمینهای بیشتری را در مدت کوتاهی جست و جو کنند و هم شناسایی نشوند و هم از یکدیگر دور بمانند تا مجبور نباشند ریخت یکدیگر را تحمل کنند. بالاخره هرچه باشد، ویچرها برای سالها بود که فقط خودشان در کایرمورهن زندگی میکردند و پرنده در آنجا پر نمیزد. آنها مجبور بودند هر روز صبح که از خواب بیدار میشدند، فقط همدیگر را تا آخر شب ببیند. بالاخره تحمل کردن هم حدی داشت و ویچرها به یک تنوع نیاز داشتند. به هر حال طبق گفته وزمیر، اسکل به سمت شرق کانتیننت رفت و لمبرت هم به طرف غرب. دست آخر هم گرالت بود که باید به طرف جنوب یعنی قلمرو امپراطوری تمریا میرفت.
در آن هنگام، فولتست پادشاه تمریا بود و گرالت قبل از این وقایع با او آشنایی داشته است. در زمانی نه چندان دور، گرالت یک لطفی در حق او کرده بود؛ گرالت پیش از این توانست نفرینی را از روی دختر فولتست بردارد و پادشاه سلامتی دخترش را به او مدیون بود. پس با این حساب، بهترین جا برای گشت و گذار گرالت، سرزمین تمریا با مهمانوازی پادشاه فولتست بود...
چپتر یک
گرالت در مسیر خود به ویزیما، به یک روستایی میرسد که تحت حملهی سگها و هیولاهای خبیث و سبزرنگ بود. او با از میان بردن این موجودات، یک پسر بچه به نام آلوین را نجات میدهد. متاسفانه آلوین مادر خود را در حین درگیری از دست داد. اما پس از آنکه نجات پیدا کرد یک اتفاق عجیبی افتاد. پسربچه ناگهان به تسخیر یک روح دیگر درمیآید و جملاتی از یک پیشگویی دیرینه الفها را بازگو میکند. او در مورد یک آخرالزمانی صحبت میکرد که در آن زمین، سرد و پوشیده از برف میشود و تمامی انسانها از بین میروند. پس از آن آلوین به حالت نرمالش بازگشت. او حالا یتیم شده بود و به یک سرپرست نیاز داشت.
در اینجاست که شما زنی را میبینید که در نگاه اول برایتان ناآشنا است ولی اطلاعات زیادی در مورد گروه سالامندرا به شما میدهد. او در مورد آزار و اذیتهای این گروه راهزن صحبت کرد و گفت که آنها اهالی روستا را به وحشت میاندازند. پس از کمی صحبت متوجه میشوید که نام این زن، شانی هست. ( وی در بسته الحقی Heart of Stone از بازی Witcher 3 نیز حضور دارد) شانی نمیدانست که شما حافظه خود را از دست دادهاید. او خودش در راه ویزیما بود تا در بیمارستان این شهر برای ریشه کن کردن بیماری طاعون، خدمت کند اما با حادثه حملهی سگهای وحشی به روستا، تصمیم میگیرد تا کمی در روستا بماند و به آسیب دیدگان کمک کند. شانی همچنین آلوین را که به یک سرپرست نیاز داشت، به نزد جادوگری به نام ابیگل میسپارد.
شما پس از کمی جست و جو در روستا، متوجه میشوید که بیماری طاعونی که ویزیما را در برگرفته، بسیار جدی و بحرانی است و افرادی زیادی به خاطر این بیماری تلف شده اند و دروازههای شهر را به خاطر این بیماری بستهاند. در مورد گروه سالامندر هم میفهمید که تمام سرنخها به کشیش روستا باز میگردد و برای اطلاعات بیشتر باید سراغ او بروید.
در پی تحقیقهای بیشتر، متوجه یک کشمکش دیرینه میان انسانها و غیرانسان (عمدتا دورفها و الفها) میشوید. این دو گروه به دلایل ذاتی، با یکدیگر در تضاد و جنگ و ستیز هستند و طبیعتشان جوری بود که تاب دیدن ریخت یکدیگر را نداشتند. انسانها هر کجا موجودی غیر از خود میدیدند، او را سلاخی میکردند. بنابراین، غیرانسانهای مظلوم برای دفاع از حقوق خود، یک گروه تروریسی داعشی مانند به نام اسکویتل تشکیل میدهند. این سازمان شامل افرادی نظامی بود که برای دفاع از حقوق غیرانسانها ( عمدتا دورفها و الفها) مبارزه میکرد.
در ادامه، گرالت موفق میشود کشیش را ببیند. این روحانی پیرو مذهب ایترنال فایر بود و اعتقاد شدیدی به آتش مقدس داشت. ( احتمالا نویسنده کتابهای ویچر، با آیین زرتشی خیلی حال میکرده است!) گرالت از کشیش درخواست میکند تا در مورد گروه سالامندرا توضیح بدهد اما او چیزی نمیگوید. کشیش به خاطر یک ویچر شیاد و کلاهبردار و جاعل به نام برنگر اعتمادش را نسبت به این موجودات از دست داده بود. برنگر قبل از گرالت در این روستا حضور داشته و برای کشتن هیولای روستا، با کشیش قرارداد میبندد. او با وجود گرفتن پول، قراردادش را انجام نداد و فرار کرد. ( نتیجه اخلاقی اینکه موقع معامله تا وقتی کارتون انجام نشده پول ندید به کسی!)
اما برنگر چه کسی بود؟ برنگر همانند گرالت، شاگرد مدرسه کایرمورهن بوده و زیر دست وزمیر رشد یافت. اما او یک تفاوت اساسی با سایر ویچرها داشت. برنگر بسیار عجیب و غریب رفتار میکرد و هیچکس او را به درستی نمیشناخت. او درونگرا و کنجکاو بود و چندین بار کایرمورهن را بدون دلیل ترک کرد و هر بار هم بعد از مدتی بازگشت. اما آخرین باری که برنگر از کایرمورهن رفت، دیگر برنگشت. (دیگه خودتون بفهمید چیشد که برنگشت! حتما با گروه سالامندرا آشنا شده بود!)
به هر حال کشیش به گرالت هشدار میدهد که دنبال کردن گروه سالامندرا هم برای خودش و هم برای اهالی روستا خطرناک است. آنها جانشان را بیشتر از این حرفها دوست داشتند. بنابراین کشیش به گرالت گفت که اگر اطلاعات میخواهد باید ابتدا اعتماد کل روستا و خودش را جلب کند. گرالت هم مجبور میشود تا سلسله ماموریتهایی را برای جلب اعتماد مردم انجام دهد. از طرفی برای اینکه اهالی روستا متوجه شوند که شما از طرف کشیش برای کمک آمدهاید، کشیش به شما یک حلقه میدهد تا با نشان دادن آن به افراد مختلف، اعتمادشان را جلب کنید و ماموریتها را انجام دهید.
به هر حال گرالت به سراغ افراد مهم روستا از جمله چند بازرگان و دانشمند و سرباز میرود و تمام درخواستهای آنان را انجام میدهد. درخواستهایی که شامل یک سلسله ماموریتهایی خسته کننده و بیروح و روزمره مثل کشتن هیولا، قاچاق کالا و دنبال کردن چند قاتل میشد. در حین همین ماموریتها گرالت چندین بار مورد سوقصد و ترور گروه سالامندرا قرار میگیرد و شوربختانه این ترورها، جان سالم به در میبرد!
گرالت همچنین با آبگیل روبهرو میشود. مردم روستا میدانستند که ابیگل یک جادوگر است و معتقد بودند از زمانی که او به روستا آمده، یک هیولا به روستا هجوم میآورد. آنها میگویند این به خاطر ذات بد جادوگر است و او باید از بین برود. اما خود ابیگل معتقد بود که این هیولا به خاطر گناهان مردم روستا به اینجا آمده تا همه را پاکسازی کند. البته اوضاع خیلی پیچیدهتر از این حرفها بود.
به هر حال گرالت موفق میشود اعتماد همه را جلب کند. او به سراغ کشیش میرود و مخفیگاه سالامندار را میپرسد. کشیش هم گرالت را راهنمایی میکند. گروه سالامندرا در یک غار، سکان گزیده بودند و هنگامی که گرالت به آنجا میرود، متوجه اقدامات کثیف این گروه میشود. آنها کودکان را به عنوان باج از روستاییان دریافت و اسیر میکردند. گرالت حتی فهمید که کشیش قصد داشته تا آلوین را به این گروه تقدیم کند! گرالت از مزدوران سالامندرا بازجویی میکند و درباره مقر اصلی و رهبرشان از آنها پرسوجو میکند ولی طبق معمول جوابی نمیشنود پس همه آنها را در آنجا از بین میبرد.
اما پس از کشمکش، گرالت متوجه میشود که ابیگل هم در غار بوده و برای گروه سالامندرا معجونهای خوشمزه تهیه میکرده است! او ماجرا را از ابیگل میپرسد و همینجاست که میفهمد تمام اهالی روستا کم و بیش گناهکارند و آنها دستشان با گروه سالامندرا در یک کاسه بوده و با یکدیگر همکاری میکردهاند! از طرفی کشیش روستا نیز از ماجرا خبر داشت ولی باز هم اجازه این نوع فعالیتهای کثیف را به گروه سالامندرا میداد. شما در این میان طرف جادوگر را که کمتر گناهکار بود، میگیرید.
بالاخره مردم روستا خونشان به جوش میآید و تصمیم میگیرند که جادوگر و همراهش یعنی ویچر را از بین ببرند. آنها به رهبری کشیش، آماده نزاع با گرالت و ابیگل میشوند و به طرف غار میروند. گرالت در اینجا قد علم میکند و به کشیش و مردم روستا هشدار میدهد. او به آنها میگوید یا شما ابیگل را از بین میبرید و من بعد از آن به سراغ تک تک شما میآیم و هر جنبندهای را در این روستا میکشم و یا اینکه از همین حالا توبه کنید و گناهانتان را پشتسر بگذارید و با یک وجدان هوشیار و بیدار به زندگی ادامه دهید. ( باید اعتراف کنم لحنی که گرالت در اینجا داشت، بسیار حماسی و تکاندهنده بود!)
پس از این سخنرانی طوفانی، گرالت به همراه جادوگر به سراغ هیولا میروند تا او را نابود کنند. او به کمک ابیگل، هیولا را از بین میبرد و پس از آن، با ابیگل خداحافظی میکند و از او درخواست میکند که دیگر نزدیک روستا نشود و از مردم آن فاصله بگیرد.
سپس گرالت به سراغ شانی میرود. شانی در یک میخانه بود ولی چندمرد ناشناس دور او حلقه زدهبودند و قصد آزار و تعرض جنسی به شانی را داشتند. گرالت خوشبختانه به موقع از راه میرسد و شانی را نجات میدهد. شانی پس از این ماجرا تصمیم میگیرد تا روستا را به مقصد اصلی یعنی ویزیما ترک کند. بنابراین گرالت و شانی هردو با هم سفر کردند.
اما متاسفانه در هنگام ورود به ویزیما، برای گرالت مشکل پیش میآید! نگهبانان دروازه به همراه فرماندهشان، گرالت را بی دلیل دستگیر میکنند!
چپتر دو
گرالت در سلول زندان بود و ترانهی «من آن مرغ سیه بالم...» را برای خودش و همبندانش میخواند. او در این بین متوجه میشود که پروفسور هم در زندان است! همان پروفسوری که در ابتدای بازی، به کایرمورهن حمله کرد و معجونها را دزدید و لئو را کشت؛ همان پروفسور بیوجدان و بیشرافت! ولی متاسفانه نگهبانان فورا او را آزاد میکنند. گرالت به نگهبانان میگوید که آنها نباید وی را آزاد کنند چراکه او یک قاتل و مجرم است اما پروفسور در جواب پاسخ میدهد که دنیا جای کوچکی است و آنها یکدیگر را دوباره ملاقات خواهند کرد.
بعد از این ماجرا، رییس زندان به سلول گرالت میآید و در آنجا به زندانیان اعلام کرد: «یک هیولا در کانالهای فاضلاب زندان لانه کردهاست. او برای خودش حسابی میخورد و میخوابد و کیفش کوک است! هر کسی که بتواند این هیولا را از بین ببرد و به درک حق واصل کند، من به او پاداش میدهم و از زندان آزادش میکنم.»
گرالت و یک شخص تنومند دیگر اعلام آمادگی میکنند. اما از آنجا که نمیشد هر دو نفر به شکار هیولا بروند، زندانبان هم میگوید شما دو نفر با یکدیگر مبارزه کنید و هر کدام که برنده شد معلوم میشود که او قویتر است و اوست که میتواند هیولا را از بین ببرد! گرالت هم طی یک مسابقه مشت زنی، رقیبش را از بین برد و پس از برداشتن اسلحه، به سراغ هیولا رفت.
در طول مسیر، گرالت با یک سرباز از گروه فلیمینگ رز مواجه میشود. فلیمینگ رز دقیقا مقابل گروه اسکویتل قرار داشت. این سازمان شامل شوالیهها و افراد جنگجویی بود که برای دفاع از انسانها مبارزه میکرد و دشمن اصلی آنها، الفها و دورفها بودند. البته یک تفاوت اساسی با اسکویتل داشت و آن این بود که غیرقانونی و به ظاهر تروریستی نبود! افراد این گروه مانند ویچرها، هیولاها و موجودات خبیث را از بین میبردند و اینکار را مجانی و مفت انجام میدادند! (برای گسترش محبوبیت و نفوذ عقایدشان) این گروه از نظر عقیدتی هم بسیار نزدیک به مذهب ایترنال فایر بود و به نوعی بازوی نظامی آن محسوب میشد.
به هر حال، گرالت به کمک این سرباز که نامش سیگفرید بود، موجودات خبیث فاضلاب را میکشد و سر هیولا را به عنوان مدرک و مستند، جدا میکند. سپس گرالت به یک گپ دوستانه با سیگفرید پرداخت. او در مورد گروه سالامندرا از سیگفرید پرسوجو کرد. سیگفرد هم برای پیدا کردن گروه سالامندرا یک کارآگاه را در ویزیما به گرالت معرفی میکند. پس از این، هرکدام به راه خود ادامه میدهید.
گرالت به زندان برگشت و سر جانور را به فرمانده تحویل داد. فرمانده زندان هم او را آزاد میکند و پاداشی را به گرالت میدهد. سپس گرالت از زندانبان ماجرای آزاد شدن پروفسور را میپرسد. او هم در جواب میگوید که این پروفسور چندین آشنا در مقامات حکومتی دارد و یک فرد ناشناس هم برای او وثیقه گذاشته تا آزاد شود! گرالت سعی کرد تا نام این شخص را دریابد ولی جوابی نگرفت.
به هر حال پس از آنکه گرالت آزاد شد، به جستوجوی گروه سالامندرا پرداخت و برای این منظور، او به سراغ کارآگاهی که سیگفرید معرفی کرده بود، میرود. این کارآگاه، ریموند نام داشت و او به صورت خصوصی برای مشتریان کار میکرد و دوست صمیمی سیگفرید بود.
گرالت پس از یک گفتوگو با ریموند، متوجه میشود که آذر جاوید، رییس گروه سالامندرا است و وی با نفوذیها و پارتیهایی که در سرتاسر شهر و میان مقامات حکومتی دارد، برای خودش پادشاهی میکند! این اطلاعات مفیدی اولیهای بود که کارآگاه داشت و موجب شد تا گرالت برای همکاری با ریموند ترغیب شود. بنابراین گرالت با او یک قرارداد میبندد تا در پیدا کردن سالامندرا کمکش کند.
این دو با یکدیگر به دنبال سرنخها میروند و بعد از مدتی متوجه میشوند که گروه سالامندرا در حال انجام یک سری آزمایشات ژنتیکی برای ساخت نسل جدیدی از انسانهای جنگجو است! برای این منظور هم از یک شیمیدان به نام کاکستین کمک میگرفتند. پس گرالت برای یافتن سالامندرا، باید به سراغ کاکستین میرفت و از او اطلاعات دریافت میکرد.
پایان قسمت اول
نظرات (3)